کد قالب کانون داستان های طنز جبهه

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1227
بازدید دیروز : 5606
بازدید هفته : 1227
بازدید ماه : 23916
بازدید کل : 50671
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : شنبه 1 مهر 1402

http://fashnews.ir/images/news/37096/thumbs/37096.jpg

داستان های طنز جبهه

اسیر شده بودیم

قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن

بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن

اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود

یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:

من نمی تونم نامه بنویسم

از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ

می خوام بفرستمش برا بابام

نامه رو گرفتم و خوندم

از خنده روده بُر شدم

بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود 

 

 

 

اصطلاحات جبهه

خمپاره ۶۰ ............................... عزرائیل

بسیجی .................................... آهنربا

دوشکا ................................... بلبل خط

کلاشینکف ....................... کلاغ کیش کن

قاطر .................................... ترابری ویژه

مین ضد نفر گوجه ای ..................... پابوس

نماز شب ................................ پا لگد کن

آفتابه ......................................... تک لول

 

مواد شیمیایی ........... شمر بن ذی الجوشن

 

 

 

 

داخل‌ چادر ، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند ، می گفتند و می‌خنديدند

 

هر كسی ‌چيزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی بچه‌ها رو شاد می‌كرد

فقط‌ يكی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاك‌ خودش‌!

ساكت‌ گوشه‌ای‌ به‌ كوله‌ پشتی‌ اش‌ تكيه‌ داده‌ بود و توی لاک خودش بود. 

بچه ها هم مدام بهش تیکه می انداختن و می خندیدن

اما اون چیزی نمی گفت

یهو دیدم‌ رو کرد به جمع و گفت‌:

ـ بسّه‌ ديگه‌، شوخي‌ بسّه‌! اگه‌ خيلی‌ حال‌ دارين‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدين‌

همه‌ جا خوردیم. از اون‌ آدم‌ ساكت‌ اين‌ نوع‌ صحبت‌ كردن‌ بعيد بود. همه ‌متوجه‌ او شدند.

ـ هر كی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جايزه‌ میدم‌

با تعجب‌ گفتم‌: «چه‌ مسابقه‌ای ميخوای‌ بذاری‌»

پرسید: آقايون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترين‌ ساعتها) چیه؟

پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد ، يكی گفت‌:

ـ قبل‌ از اذان‌، دل‌ نيمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌.

ـ غلطه‌، آی‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودين‌.

ـ می ‌بخشين‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...!

ـ بَه‌َ، اينم‌ غلطه‌!!

ـ صلاة‌ ظهر و عصر و...!

خلاصه هر كسی یه چیزی گفت‌ و جواب ایشون همچنان " نه " بود

نيم‌ ساعتي‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، همه‌ متحير با كميی دلخوريی گفتند:

«آقا حالگيري‌ می‌كنيا، اصلاً ما نمی ‌دونيم‌. خودت بگو»

 او هم وقتی کلافه شدن بچه ها رو دید ، لبخند زد‌ و گفت‌:

ـ از نظر بنده‌ بهترين‌ ساعتها ، ساعتی هستش كه‌ ساخت‌ وطن‌ باشه

ساعتی که دست‌ِكوارتز و سيتي‌ زن‌ و سيكو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌...

بعدش با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ رو برای‌ نماز ظهر آماده‌ كن

 

 

 

تازه اومده بود جبهه

یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:

وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟

اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده

شروع کرد به توضیح دادن:

اولاْ باید وضو داشته باشی

بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:

اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین

بنده خدا با تمام وجود گوش میداد

ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:

اخوی غریب گیر آوردی؟

 

 

 

در به در دنبال آب مى گشتيم

جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم

تشنگى فشار آورده بود

«بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟»

يك تانكر بود

هجوم برديم طرفش

اما معلوم نبود چى توشه

روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه

گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين»

با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود

به روى خودم نياوردم ،

یه دلِ سير آب خوردم

بعد دستم رو گذاشتم روى دلم

نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف

بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن

پرسيدند «چى شد؟...»

هيچى نگفتم

دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»

يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار

 

پوتين بود...

 

 

 

شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم

شب مهتابی زیبایی بود

فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:

اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن

به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین

بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود

بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن 

مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند

که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد

بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن 

اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست

رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست

یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم

و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !

 

صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید

 

 

 

هوا خیلی سرد شده بود

فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد

بعد هم با صدای بلند گفت:

کی خسته است؟

همه با انرژی گفتیم: دشمن!!!

ادامه داد:

* کی ناراحته؟

- دشمن!!!!

* کی سردشه؟!

- دشمن!!!

* آفرین... خوبه!

حالا برید به کارتون برسید

پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده..

 

 

 

 

اذان نماز رو که گفتن رفتم سراغ فرمانده

 

بهش گفتم روحانی نداریم

بچه ها دوست دارن پیش سر شما نماز رو به جماعت بخونن

فرمانده مون قبول نمی کرد

می گفت: پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست

یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه

بچه ها گوششون به این حرفا بدهکار نبود

خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند که امام جماعت بشه

فرمانده نماز رو شروع کرد و ما هم بهش اقتدا کردیم

بنده خدا از رکوع و سجده هاش معلوم بود پاهاش درد می کنه

وسطای نماز بود که یه اتفاق عجیب افتاد

وقتی می خواست برا رکعت بعدی بلند بشه

انگار پاهاش درد گرفته باشه ، یهو گفت یا ابالفضل و بلند شد

نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم ، همه زدیم زیر خنده

فرمانده مون می گفت: خدا بگم چیکارتون کنه !

 

نگفتم من حالم خوب نیست یکی دیگه رو امام جماعت بذارین...

 

 

 

 

موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین

همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم

تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود

آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود...

 

... نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد

با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم

بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم

خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده

اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون

تنها کسی که پوتیش پاش بود حسین بود

از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم

آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین

به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند

فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتینهاتون رو دم در چادر بذارین؟

این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه خواستون جمع باشه

زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...

 

... صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم

مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده

یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟

همه با حیرت نگاش کردیم و گفتیم:

آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟

حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم ، نشنیدم

بچه ها که شاکی شده بودند گفتند:

راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟

حسین که عقب عقب راه می رفت گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم

خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن

گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین

واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟

آه از نهاد بچه ها در نمی یومد

حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم

 

 

 

 

دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند

های های هم می خندیدند

بهشون گفتم این کیه؟

گفتند: عراقیه دیگه

گفتم : چطوری اسیرش کردین؟

باز هم زدند زیر خنده و گفتند:

مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده

تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی

گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟

گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد

اینطوری لو رفت ..

 

 

رفتم اسم بنویسم برای اعزام به جبهه

گفتند سنّت کمه

یه کم فکر کردم

یه راهی به ذهنم رسید...

 

... رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم

« ه » سعیده رو با دقت پاک کردم شد سعید

این بار ایراد نگرفتند و اعزامم کردند

هیچ کس هم نفهمید

 

از آن روز به بعد دو تا سعید توی خونه داشتیم..

 

 

 

داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم

کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوممم...

نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین

دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش

بهش گفتم توی این لحظات آخر اگه حرف و صحبتی داری بگو

در حالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می کرد ، گفت:

من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم:

اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه

خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید

بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟

قراره از تلویزیون پخش بشه ها!

یه جمله بهتر بگو برادر...

با همون لهجه ی اصفهانیش گفت:

 

اخوی! آخه نمی دونی ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده..

 

 

 

 

تعداد مجروحین بالا رفته بود

فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:

سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس بفرستند مجروحین رو ببره

بی سیم زدم

به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم

گفتم: حیدر... حیدر ... رشید!

چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد:

- رشید به گوشم

- رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز بفرستید!

- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟

- شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟

- رشید نیست. من در خدمتم

- اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟

- برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟

بد جوری گرفتار شده بودم

از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره

از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم

بازم تلاشمو کردم و گفتم:

- رشید جان! از همون ها که چرخ دارند!

- چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟

- بابا از همون ها که سفیده

- هه هه. نکنه ترب می خواهی؟

- بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره

- دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه!

کارد می زدند خونم در نمی اومد

هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم

 

اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا...

 

 

 

يك تانك افتاده بود دنبالش.

معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛

آر پی ‌چی ‌زن‌ها را صدا زدند.

آنقدر شليك كردند كه تانك منفجر شد.

پسر كه به خاكريز رسيد، پرسيديم كجا بودی؟

 

گفت: «ديشب كه رفتيم جلو، خوابم برده بود. تقصير مادرمه؛ از بس به ما زور می‌كرد سرشب بخوابيم، بد عادت شديم.

 

 

 

 

پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمی‌آورد.

هر وقت دلتنگ بزهايش ميشد، می‌رفت توی يك سنگر و مع‌مع می‌كرد.


... يك شب ، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسايی،

با شنيدن صدای بز ، طمع كرده بودند كباب بخورند.

هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب.

توی راه هم كلی برايشان صدای بز درآورده بود.

 

می‌گفت چوپانی همين چيزهايش خوب است.

 

 

ین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت!اسمش عزیز بود. توی یه عملیات عزیز ترکش به پایش خورد و  فرستادنش عقب. بعد از عملیات یهو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش. پرستار گفت که توی اتاق ١١٠ است. اما در اتاق ١١٠ سه مجروح بستری بودند که دو تایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا که نیست ، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچه‌ها این چرا این طوری می‌کند. نکنه موجیه؟» یکی از بچه‌ها با دلسوزی گفت: «بندۀ خدا حتماً زیر تانک مانده که این قدر درب و داغان شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم: «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگر دنبال ایشان نمی‌گردید؟» همگی با هم گفتیم: «چی؟ این عزیزه!؟» رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه‌دار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمی‌شناسید؟» یهو همه زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا این طوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک و دمبک نمی‌خواد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه‌ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کرد:

 

 - وقتی ترکش به پام خورد مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر. سرباز چند دقیقه‌ای با چشمان خون‌گرفته بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم. سرباز یهو بلند شد و نعره زد: «عراقی پست فطرت می‌کشمت!» چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. حالا من هر چه نعره می‌زدم و کمک می‌خواستم کسی نمی‌آمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه‌ای و از حال رفت. من فقط گریه می‌کردم و از خدا می‌خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا بدهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می‌رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا می‌زدند و کِرکِر می‌کردند. عزیز ناله‌کنان گفت: «کوفت و زهر مار هرهر کنان؟ خنده دار ِ؟ تازه بعدش را بگویم. یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز؛ یک گله گوسفند نذر کردم که او دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان بودند و شعار می‌دادند و صلوات می‌فرستادند. سرباز موجی نعره زد: «مردم این مزدور عراقیه. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد زدم: «بابا من ایرانی ام، رحم کنید.» یک پیرمرد با لهجۀ عربی گفت: «آی بی‌پدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لَشَم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز مرا می‌بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تَخم گفت: «چه خبره؟ آمده‌اید عیادت یا هِرهِر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور، می‌کشمت!» عزیز ضجه زد: «یا امام حسین. بچه‌ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!»

 

 

منبع:http://www.khakrize-khaterat.blogfa.com/cat-26.aspx




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: دفاع مقدس